مرد روستایی بهشری راهی مشهد بود.
آیت الله کوهستانی گفت: سلام مرا به امام رضا علیه السلام برسان و جوابش را هم برایم بیاور
مرد روستایی یهشهری 10 روزی مشهد بودو این سفارش یادش رفت. روز دهم ناگهان یادش آمد و با خودگفت: بدون جواب سلام چگونه برگردم بهشهر
با نهایت اخلاص به امام رضا(ع) از طرف آیت الله کوهستانی سلام کرد.
ناگهان پرده از جلو چشمش کنار رفت و روی پرده مشکی نوشته بود سلام مرا هم به آقای کوهستانی برسان و بگو بیشتر (یا شاید هم زودتر) به ما سر بزند
مرد روستایی بهشهری برگشت و خواست پیام را برساند.
اما شنید: جواب را همان روز شنیدم:به زیارتشان شرفیاب شوم. هر چه زودتر
امام رضا علیه السلام جون... یعنی دلتون برای ما هم تنگ میشه گاهی آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:5 عصر روز دوشنبه 98 تیر 24
حضرت آیةالله مرعشی نجفی قدس سره فرمود: یکی از علمای نجف اشرف که مدّتی به قم آمده بود، برای من نقل کرد: برای رفع مشکلی که داشتم، به مسجد مقدّس جمکران رفتم. درد دلم را در عالم معنا به حضرت ولی عصر - عجّل الله تعالی فرجه الشّریف - عرض کردم و از او خواستم که وساطت کرده، از درگاه خدا شفاعت کند تا مشکل من حل شود. برای این منظور، به طور مکرّر به مسجد جمکران رفتم؛ ولی نتیجه ای نگرفتم تا اینکه روزی در آن مسجد در هنگام نماز، دلم شکست و خطاب به امام زمان علیه السلام عرض کردم:
مولاجان! آیا جایز است که در محضر شما باشم و به دیگری متوسّل شوم؟ شما امام من هستید! آیا زشت نیست با وجود امام، حتی به علمدار کربلا قمربنی هاشم علیه السلام متوسّل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟
از شدّت ناراحتی بین خواب و بیداری بودم؛ ناگهان با چهره نورانی قطب عالم امکان حضرت حجّت - عجّل الله تعالی فرجه الشّریف - رو به رو شدم. بی درنگ سلام کردم. حضرت جواب سلامم را داد و فرمود:
«نه تنها زشت نیست و ناراحت نمی شوم که به علمدار کربلا متوسّل شوی؛ بلکه شما را راهنمایی نیز می کنم که هنگام توسّل به علمدار کربلا چه بگویی؟! هنگامی که برای روای حاجت به آن حضرت متوسّل شدی، بگو: یا اباالغوث ادرکنی؛ ای پدر پناه دهندگان! به فریادم برس و به من پناه ده!»(25)
25. چهره درخشان قمربنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع)، ج 1، ص 419؛ پرچمدار نینوا، ص 55 و 56؛ کرامات باب الحوائج حضرت ابوالفضل(ع)، ص 45 و 46.
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 9:30 صبح روز دوشنبه 98 تیر 17
یکی بود کی نبود
سه تا باجناق بودند
اولی رفت شهید شد
دومی هم شهید شد
سومی ولی سالهای سال مفقود بود( سومی را داشته باشید تا بعد...)
این عکس دومی هست و اون بچه قنداقی هم که تو بغلش هست یکی از دانشجویان محترم شاهد دانشگاه فردوسی است
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:15 عصر روز یکشنبه 98 خرداد 26
یک بعد ظهری بود
ساعت حدود 4 یا شاید هم کمی این ور تر و آن ورتر
اصلا اینها مهم نیست
مهم اینه که رفته بودیم منزل شهید محمد قاسیمان دانشجوی فیزیک
پدر و مادرش خیلی خاص بودن
و خود شهید هم البته
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 7:4 عصر روز یکشنبه 98 خرداد 26
حالم گرفته بود و دلتنگ
گفتی : تو که اهل کم آوردن نیستی
آره نیستم ولی کم آورده بودم آن روز
گفتم : به نفس بابای شهیدی نیاز دارم برای شارز دلم
صبح روز بعد
بابای مریم ..
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:59 صبح روز سه شنبه 98 خرداد 21
روزی امروز مرا به دست پاک این شهید داده اند ... به امید این که برسد به روزی
شهید سیدحسین اعلمی اهل تربت حیدریه در آبانماه سال 1358از سوی دفتر حضرت امام خمینی(ره) وارد شهرستان دهلران می شود که به همراه خانواده اش در منازل سازمانی سپاه دهلران سکنی گزید و مسئولیت تبلیغات اسلامی و همچنین سرکشی به روستاها و برپایی فرائض دینی وتبلیغ اسلامی و همچنین مسئولیت امور جهادسازندگی را با سرکشی از مناطق محروم و روستائی و رفع مشکلات آنها را عهده دارمی شود. در بیستم شهریورماه 59 وظیفه دیگری یعنی مسئولیت کمیته امداد امام خمینی (ره)، به وی واگذار می شود. سیدحسین اعلمی جوانی انقلابی مومن وخوش سیما بودکه ارتباط اجتماعی بسیار نزدیکی با تمامی قشرهای مردم برقرار می کرد.وی درشهرستان دهلران بعنوان نماینده دفتر امام خمینی (ره) بسیار مورد محبت واکرام مردم قرار گرفت.
شهیدسیدحسین اعلمی که در گویش اهالی دهلران به «سیداعلم» معروف است باآغاز تحرکات مرزی دشمن در شهریورسال59 به تهران می رود تا گزارشی از وضعیت منطقه به دفتر رهبرکبیرانقلاب اعلام نمایدوهم اینکه برای افراد مستمند ونیازمند،مایحتاج وامکاناتی فراهم کند وبقول خودش «گوشه ای از محبت ها ومهمان نوازی اهالی دهلران را جبران نماید»وی خانواده اش رانیز به همراه خود به زادگاهش می برد وپس از انجام مأموریت به دهلران برمی گردد. غافل از اینکه ارتش بعث تجاوز خود را به مرز دهلران و موسیان آغاز نموده وپس از اشغال مناطق مرزی، جاده دهلران - عین خوش را نیزدراشغال خود دارد؛ دربرگشت از تهران درجاه عین خوش درمحاصره ی تانک ونفربرهای ارتش بعث قرار می گیرد.
سربازان بیرحم وتا دندان مسلح ارتش بعث که کشتن وبه اسارت گرفتن افراد شخصی را افتخاری برای خود می دانستند او را به اسارت خود درمی آورند و همانجا دربرابر دیدگان حاضرین وسایر اسرای شخصی وی را به طرزفجیعی به شهادت می رسانند وماشینش را به آتش می کشندروز بعدخبر شهادت روحانی سیدحسین اعلمی درجاده ی عین خوش ازرادیوی عراق اعلام می شود. بدین ترتیب سیدحسین اعلمی درتاریخ 5 مهرماه 1359 یعنی درست 6روز پس از آغاز رسمی جنگ عراق علیه ایران به شهادت می رسد.به گفته ی شاهدان پیکرمطهرش نیز درآتش خشم وغضب بعثیون سوزانده وخاکستر می شودتا سندی باشد برهجوم ددمنشانه وجنایتکارانه ایادی استکبارجهانی باشد. سیدحسین اعلم در حقیقت اولین روحانی شهید دفاع مقدس است
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 8:50 صبح روز شنبه 97 اسفند 11
سلام آقای خوبی ها
از وقتی شنیده ام وبلاگ ها را می خوانید. هوس کردم با شما خاطره بازی کنم.
راستش اولش اصلا فکر نمی کردم از شما این همه خاطره داشه باشم. آن هم خاطره های شخصی
سال هزار و سیصد و شصت و چند بود؟شما یادتان هست؟ من یادم نیست. فقط یادم هست که دبستانی بودم. کلاس پنجم و شما تازه ریس جمهور شده بودید.
یک روز از طرف شما یک بسته آموزشی برای ما آمد. رویش نوشته بود از طرف ریس جمهور. شاید هم مدیر مدرسه گفت نمی دانم. آن بسته شامل چند تا دفتر بود. یکی دو تا مداد سیاه و مداد گلی.. همراه با یک سفارش: درس بخوانید. خوب درس بخوانید.
آن روز هوای شمال . هوای مناطق محروم که مابودیم ابری و بارانی بود. برای اولین بار مسیر مدرسه تا خانه را با ماشین آمدم که بسته اهدایی شما خیس نشود.راستی از همان روز خوب درس خواندم ها . خیلی خوب
راستی این احمدی نژاد شبیه آن روز های شما نیست؟
بگذریم سال هزار و سیصد شصت و هشت یود. امام مریض بودند.دبیرستانی بودم و امتحان مثلثات داشتیم آن روز که....
توی مراسم ارتحال امام توی حرم ، برای شما نامه نوشتم. یادتان هست؟ نوشتم حالا که رهبر شده اید وظیفه تان خطیر تر است. نوشتم قیامت هست و نزدیک است. نوشتم مواظب خودتان باشید.
خیلی جسورانه بود نامه ام . اما پر از خلوص بود.
و شما آقا ، قبل از جسارت، خلوص را گرفتید.(بعد ها شنیدم نامه را خوانده اید. خودتان. خود خودتان)...
نامه ای که با این جمله شروع شده بود: قال الحسین(ع) : (الهی انت کهفی حیین تعیینی المذاهب فی سعتها).
نماینده تان آمد منزل مان. از طرف شما سلام رساند و در قبال نامه ام کمی پول داد تا برای خودم از طرف شما هدیه بخرم. سه جلد کتاب دانش زیست شناسی و یک جلدزیست شناسی مقدماتی خریدم و روی جلدش نوشتم هدیه از طرف مقام معظم رهبری..
کتاب ها به درد کنکورم می خورد. هنوز هم به درد کنکور ته تغاری خانه می خورد آقا...گفته بودید درس بخوانید دیگر نه.. خوب درس بخوانید..
دهه هفتاد را خوب درس خواندم آقا. خوب . خیلی خوب. بچه بودم که گفت بودید : خوب درس بخوانیم. یادم بود. و شدم شاگر اول استان. شاگرد اول نهمین همایش دانشجویان بسیجی کشور با معدل بالای 18و....
سال 82 بود. سرهنگ.... گفت قرار است. دیداری با رهبر داشته باشیم.
گفت: می خواهم تو را هم ببرم. این دیدار اجر کاری بود که نمی خواهم بگویم که ضایع نشود.
خیلی چسبید. یادتان هست؟؟؟؟ توی حسینیه اولین بار بود که شما را از نزدیک میدیدم و.....و چه قدر انرژی داشت آن دیدار. همان سال فوق لیسانس هم قبول شدم. و باز درس خواندم و درس... سفارش شما بود...
سال هزار و سیصد و نود و پنج .. خیلی دلم برایتان تنگ بود...قرار بود یک کاروان از طرف اداره اعزام شود برای دیدار
واییییییییی و من آن روز اداره نبودم.... قرعه کشی کرده بودند. مدیریت کاروان به نام من افتاده بود
چه کیفی داشت
فردا اما چشمهای آقای حسینی پر از اشک بود... کفت خوش به حالتان...از طرف من هم
گفتم : من آقا را دیده ام می خواهید شما بروید.
گفت: سه بار قرعه کشیدیم به نام تو افتاده... تو را طلبیدن برو حلالت باشد....
امدم و جلوبودم جلوی جلوی جلو ... اولین ردیف خوهران ... چه آرامشی داشت دیدارتان... جانم تازه شد
و سال بعدهزار و سیصد و نود شش بود....
اربعین بود. از کاروان کربلا جامانده بودم. شب اربعین قامت بسته بودم برای نماز مغرب... ریس اداره زنگ زد. گفت برای دیدار فردا بیت جضرت آقا هستی؟
االبته که هستم . این چه سوالی است
پس یک ساعت دیگر راه آهن باش... نمازم را خواندم با بغش و با اشک... و مثل برق نیم ساعت بعد راه آهن بودم. هنوز هیچ کس نیامده بود
و فردا صبح ... تهران که رسیدیم یک راست رفتیم دانشگاه تهران
دلم را در طبق اخلاص نهاده بودم و آن طبق را بر سرم چون تاج افتخار....
دانشگاه که رسیدم دیدم که چه خیل عظیمی از طبق بر سران.....
شلوغ بود آقا...
از دانشگاه تا بیت پیاده روی... و در ازدحام جمعیت....گفتند آمبولانس در بیت هست .. اعزام به....واییی نه.... تا اخر دیدار سر پا بودم
فردا در بیمارستان امدادی مشهد ....
خاطر نازنینتان ازرده نشود خدای نکرده
فدای سرتان ..... این درد یک ساله ... به دیدنتان می ارزید آقا....
یک چیز دیگر هم بگویم یواشکی؟ دیروز خیلی دلم هوایتان را کرده بود. هوای یک دیدار دیگر.....
راستی یک چیز دیگر ... از پارسال به خاطر درد پا ورزش نمی کنم. برایم دعا کنید .زود برگردم به اطاعت از فرمان شما....این سفارش دیگرتان است دیگر نه...به فکر تقویت تقوا هستم. دیشب به خدا می گفتم خودم را به خودت برگردان.. اینها سفارش اکیدتان به جوانان است دیگر نه؟اگر چه ما که دیگر....
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 6:24 صبح روز یکشنبه 97 دی 9
سال 94 اربعین با خانواده رفته بودیم کربلا
پدر هم با ویلچر با ما امد.
هرچه گفتیم پیاده روی است شما سنت بالا وو... حریفش نشدیم
از اتفاقات شروع سفر و کوت و شوملی و... که بگذریم(شاید در فرصتی گفتم)
وارد شهر تجف که شدیم. از یک خیابان دراز عبور کردیم
سر پیچ جوانی که بعدا فهمیدیم اسمش ابو علی است و برادر شوهر ام صادق
جلو ما را گرفت که الا و بلّا بیایید خانه ما
به محض ورود به خانه
ام صادق به استقبالمان امد و اتاقی و .....
ام صادق از برادرم احمد چشم بر نمی داشت...
غذا برایش جدا نگه می داشت. حمام را برایش گرم میکرد.
صبح پرسید احمد خوب خوابید؟احمد زیارت کرد؟ احمد....؟
کم مانده بود او را نوازش کند.
دو روز در نجف و خانه ابوعلی و ابوصادق ماندیم.
روز دوم
ام صادق به اتاق خودش دعوتم کرد و البومش را نشانم داد
ناگهان خشکم زد. عکس احمد در البوم او چه میکرد
خندید و گفت: برادرم است. سید علی... سال قبل خادم الحسین همین موکب جلو در بود
یکی از دوستانش که به داعش پیوسته بود
او را برای شام دعوت کرد و.....
تصور مادر ام صادق وقتی سر برید پسرش را میدید حالم را بد کرد....
راز ام صادق را تا ایران با خودم اوردم
به مهران که رسیدیم
به احمد گفتم : ام صادق در لباس تو به برادرش محبت می کرد این چند روز
خوب شود لحظه وداع خواب بود ام صادق
وگرنه نمی دانم چه طور از احمد دل می کند.....
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 11:5 صبح روز شنبه 97 آبان 19
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 4:2 عصر روز سه شنبه 97 آبان 1
جوانی آشفته و هیجان زده به دفترم آمد و از من خواست برایش کاری کنم
قبول کردم
ایستاده بود و اصرار که همین الان بلند شو و برویم و ...
گفتم: من قبول کردم که کارت را انجام بدهم.
و تو اگر به من اعتماد داری بگذار به عهده ی خودم
هر وقت صلاح دانستم تماس میگریم و اگر لازم بود می روم و .....
جوان دوباره اصرار کرد
التماس کرد...
بی تابی کرد
و دست آخر هم وقتی دید التماسش کاری از پیش نمی برد ...
رفت
کارش را گذاشته بودم برای روزبعدکه اگر پشیمان نشد(حدس میزدم پشیمان بشود،چون خواسته اش از روی هیجان لحظه ای جوانی بود ) انجام بدهم
ساعت سه صبح پیامک داد: سلام لطفا اقدام نکنید. می خواهم در فرصت مقتضی فکر کنم
پ.ن من فقط حدس زده بودم که پشیمان خواهد شد. اما خدا در مورد خواسته های ما از فردای ما خبر قاطع دارد.
من مطمئن نبودم که که موفق میشوم. اما خدا مطمئن است
او از التماس کردن نا امید شد . چون من قدرت مطلق نبودم اما خدا قدرت مطلق است.
من ممکن بود اقدام کنم. ولی خدا ممکن نیست اگر به صلاح ما نباشد اقدام کند
من اگر اقدام کرده بودم دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. ولی خدا اگر اقدام هم بکند (با اصرار و التماس ما) خودش می تواند عوارضش را جمع کند
پس چرا وقتی گرفتار میشویم به جای خدا میرویم سراغ ......؟؟؟؟
نویسنده » کربلایی ام البنین » ساعت 3:52 عصر روز سه شنبه 97 آبان 1